خشک آباد خشک آباد همینجاست بیا ! نويسندگان دلم برد و اسیر غم نمودش مرا با سوز و با تب آشنا کرد چو رفت و فکر برگشتن نمی کرد مرا با گریه ی شب آشنا کرد
مرا با قهر گل ها آشتی داد ولی چیزی نگفت از مردن خار
نگفت از لحظه های خیس گریه به شب های سیاه و تیره و تار
مرا می برد تا زخم یک احساس ولی بهر دوا ، دارو نمی برد
نگاهم را به رویا قاب می کرد ولی آن را کمی آن سو نمی برد
مرا در اوج تنهایی رها کرد به غم های دگر هم رنگ و رو داد
مرا از خشکزار لحظه ها چید به مرگ و روز مرگم سمت و سو داد
سروده ی عبداله سلامت ![]() نظرات شما عزیزان: |
||
![]() |